مرا جای خودم بگذار
خودت را جای گهواره
و آغوشی تسلی بخش
کنارم باش همواره
جان رفته ولی زخم جفایت نرود
تاثیر دو چشم بی وفایت نرود
فرشی ز دل شکسته انداخته ام
آهسته بیا شیشه به پایت نرود
تو آدم و من حوا
سیبی در کار باشد یا نه
در آغوش تو بهشت جاریست
بوسه هایت طعم سیب می دهند
مترسک گفت :
ای گندم تو گواه باش مرا برای ترساندن آفریدند
اما من عاشق پرنده ای بودم که از گرسنگی مرد
ای کاش قانون همه ی دوستی ها این بود :
یا رفاقت تعطیل یا جدایی هرگز !
نه از فلسفه کلامی می دانم
و نه منطق می گنجد در کلامم
بی استدلال دوستت دارم
ستاره ها رو با اینکه خیلی دورند
هر شب می شه دید
کاش تو هم ستاره بودی
چشم ها را شستم
جور دیگر دیدم
باز هم سود نداشت
تو همان بودی
که باید دوستت داشت
با تو از ناب ترین لحظه سخن خواهم گفت
دوستت خواهم داشت ، هیچ میدانی چیست ؟
لحظه ای نیست که در خاطر من یاد تو نیست
اتل متل دلتنگی
عجب حس قشنگی
دلم کرده هوایت
جان و دلم فدایت