روزگاریست که پیمان بسته با جان منی
خانه ات آباد باد ای غم که مهمان منی
گاهی از غم می شود ویران دلم
کاشکی دل ها همه مردانه قسمت می شدند
اگه می گفتی می خوامت دلم دیگه غصه نداشت
شبا چشام خوابش می برد نیازی به قصه نداشت
اگه می گفتی می خوامت تو دنیا چیزی کم نبود
رو خاطرات خوبمون هاشور زرد غم نبود
دعا می کنم که هیچ گاه چشم های زیبای تو را
در انحصار قطره های اشک نبینم
دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببینم
دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را دارد
همیشه از حرارت عشق گرم باشد
من برایت دعا می کنم که گل های وجود نازنینت هیچ گاه پژمرده نشوند
برای شاپرک های باغچه ی خانه ات دعا می کنم
که بال هایشان هرگز محتاج مرهم نباشند
من برای خورشید آسمان زندگیت دعا می کنم که هیچگاه غروب نکند
لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم
تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست
تا بدانی نبودنت آزارم می دهد
لمس کن نوشته هایی را
که لمس ناشدنیست و عریان
که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد
لمس کن گونه هایم را
که خیس اشک است و پر شیار
لمس کن لحظه هایم را
تویی که می دانی من چگونه
عاشقت هستم٬
لمس کن این با تو نبودن ها را
لمس کن
همیشه عاشقت می مانم
دوستت دارم ای بهترین بهانه ام
خیال بوسه ای که اینجا جا گذاشتی اش
بر لبانم سنگینی می کند
به خاک می افتم در مقابلت
فکر می کنی چیز دیگری هم
برای باختن دارم هنوز ؟
هر عشق گریز از یک تنهایی عمیق
افسوس که تو هیچ گریزگاهی نداشتی
با تو بوده ام ، همیشه و در همه جا
با تو نفس کشیده ام ، با چشمان تو دیده ام
مرا از تو گریزی نیست
چنان که جسم را از روح و زمین را از آسمان و درخت را از آفتاب
تو دلیل من برای حیات بودی و هستی
و چنان با این دلیل زیسته ام که باور کرده ام
علت بودن من تو هستی
پاسخ من به آغاز و پایان زندگی این است
همیشه با تو
به تو که فکر می کنم
بی اختیار
به حماقت خود لبخند می زنم
سیاه لشکری بودم
در عشق تو و فکر می کردم بازیگر نقش اولم
افسوس
اگر سرت رو روی سینه ام بگذاری
هیچ صدایی نخواهی شنید
قلبِ من طاقت این همه خوشبختی رو نداره