در یکی از افسانههای استرالیایی، حکایت یک راهب بودایی آمده که با سه خواهر خود در راهی میرفت و به مشهورترین دلاور زمان خود برخورد. دلاور گفت: – من مایلم با یکی از این سه دختر زیبا زندگی کنم. راهب گفت: – اگر یکی از اینها ازدواج کند، آن دو تای دیگر غصه میخورند.
من دنبال قبیلهای میگردم که مردانش مجاز باشند سه تا زن بگیرند.
آنان سالهای سال تمام قارهی استرالیا را زیرپا گذاشتند، اما چنین قبیلهای را پیدا نکردند. زمانی که دیگر پیر شده بودند و راهپیمایی بیمارشان کرده بود، یکی از خواهران گفت: – دستکم یکی از ما میتوانست خوشبخت شود. راهب گفت: – من اشتباه کردم. اما حالا دیگر خیلی دیر شده است. و سه خواهرش را به سه ستون سنگی تبدیل کرد تا همهی کسانی که از آنجا رد میشدند، بدانند که شادی یک نفر به معنای آن نیست که بقیه باید غصه بخورند