ی فانتزی
دارم درحد خنگوووول!!!
میخوام یدونه از این جوجه رنگیا بخرم
رنگ قهوه ایشو!
بعد اسمشو بذارم گوریل!!!
ی قلاده ی خال خالی هم ببندم دور گردنش و بجای مخاطب
خاصم باهاش تو خیابون راه برم!
بعد ی روز ک داریم راه میریم گشت ارشاد بیاد بگیردمون و
از هم جدامون کنه
بعد گوریل افسردگی بگیره از دوری من , خودکشی کنه!!!
منم برم تو مراسم ختمش آی حلوا بخورم آی حلوا بخورم ک
بترکم!!!
یکی از فانتزیام اینه که...
مـنـم برم داخل بخش و پدرخانومم(پدر ژپتو) با صدای
داریوش بگه پسرم سلنا
داره از دست میره ...منم درحالی که لبخندسنگینی بر لب دارم سرمو بندازم پایین و قه قه بخندم بگم زیپ
شلوارت بازه پدر....که یهو یقه رکابیمو بگیره داد بزنه د لعنتی یه کاری کن,داره میمیره... منم همینجوری که
خِرخِرَشو فشار
میدم تسبیحمو از جیب شلوارکردیم دربیارم بزنم زیر گریه کلّّمو بکوبم به دیوار و دوتا دستهامو
بیارم بالا بگم: بــابـــا د آخه لعنتیا به خودتون بیاین,شما می دونید آخه امشب چه شبیه؟؟؟
همه در حالی که دستهاشونو آوردن بالا نعره میزنن بگن نه
نمیدونیم چه شبیه؟؟؟.... خلاصه منم باصدای حسن شماعی زاده بگم :امشو شو شه لیپاک لیلی لونه/امشو شه سلنا
پرازخونه/امشو شو شه بچه م یه مجنونه... بعد درحالی که دستهای بندری شله با صحنه آهسته برم سمت سِِرومِِ
سلنا که دکتر امیده جهان بگه:حالا تکون تکونش بده /سرومو تکونش بده!!!
که یهو در کمال ناباوری سلنا و بچه هردو به هوش بیان و
درحالی که دخترم
اسمش الیناست(خون آشام) و قیافش شبیه دفاع آخر فوتبال دستیه بوسش
کنم وازخوشحالی
برم سمت تخت بغلی که جاستین بیبر بستریه یه آمپول هوا بهش بزنم بمیره و همگی هار هار هار
بلند بخندیم و درحالی که داریم از خنده متلاشی میشیم کامبیز 5ساله از تهران یه نارنجک از حیاط پرت
کنه داخل اتاق و هممون منفجر بشیم پودربشیم و به صورت کود به چرخه طبیعت خدمت کنیم...!!!^_^
ادامه مطلب ...
توی قصابی بودم که یه خانم پیر اومد تو مغازه و یه گوشه ایستاد…
یه آقای جوان خوش تیپی هم اومد تو گفت: آقا ابراهیم قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله د
ارم…
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش…
همینجور که داشت کارشو انجام میداد رو به پیرزن کرد گفت: شما چی میخواین مادر جان؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: لطفا” به اندازه همین پول گوشت بدین آقا…
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد و گفت: پونصد تومان! این فقط آشغال گوشت میشه مادر جان…
پیرزن یه فکری کرد و گفت: بده مادر… اشکالی نداره… ممنون…
ادامه مطلب ...همره باد سر پاییزی سرنوشت من و و تو گشته جدا
رهسپاری عشق من اکنون میسپارم تو را به دست خدا
.
.
.
شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم / خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم / در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم
ادامه مطلب ...
روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند.در پایان،یکی از آن دو به دیگری گفت:
طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم. بازرگان دیگر گفت:اشتباه می کنی!تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟
آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا کردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف ،سر جایش ماند.
هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم در گیر بودند.
ادامه مطلب ...