تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی میکرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم میخورد، فروشندگان وارد و خارج میشدند، مردم در گوشهای گفتگو میکردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی مینواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
ادامه مطلب ...
اگر شبی از شبهای زمستان مسافری به امیدگرمای نگات به تو پناه اورد تنهاش نزار شاید در گرمترین روزهای تابستان به خنکی لبخندش محتاج شوی.
*
*
*
بارون و دوست دارم هنوز …چون تو رو یادم میاره حس می کنم پیش منی …وقتی که بارون می باره … دریاب . بازم تنهام .
*
*
*
آخرین شعر مرا قاب کن و پشت نگاهت بگذار تا که تنهاییت از دیدن آن جا بخورد و بداند که دل من با توست…….در همین یک قدمی! ادامه مطلب ...
همیشه نباید زد . . .
گاهی اوقات هم باید خورد “ حرف ها را ” . . .
*
*
*
گاهی اوقات دلم میخواهد خرمایی بخورم و برای خود فاتحه ای بفرستم ؛ شادیش ارزانی کسانی که رفتنم را لحظه شماری میکردند !
ادامه مطلب ...