تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی میکرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم میخورد، فروشندگان وارد و خارج میشدند، مردم در گوشهای گفتگو میکردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی مینواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
ادامه مطلب ...
دیـــــــشب داشتم فیلم ترسناک می دیدم بدجور ترسیده بودم یه صدایی شنیدم اول فکر کردم توهمی شدم به خاطر فیلمه دیدم توهم چیه یکی داره میاد اتاقم دیدم یکی قیافشو کجو کوله کرده پلکاشم برگردونده یدفعه پرید روم حالا بماند که قبل از اینکه بفهمم پدرجان بی خوابی به سرش زده بود اومده بود منو بترسونه چقدر ترسیدم نصـــفه شبی این کارارو می کنه توقع داره نترسم تازه خیلیم تیکه انداخت شما قضـــــاوت کنید فکوفامیله من دارم؟؟؟ دنبال پدر مار واقعیمم نیستم چون عاشق بابا مامانه خودمم دیونشونم^ـــــ^
•
آخه فک و فامیله ما داریم ؟!
جوک خنده دار
اقا این
مامان بابای من نمیذارن من رانندگی کنم
حالا چرا؟
بابام میگه تو فقط بلدی بری 4 پاتم بذاری رو گاز دِ برو
ک رفتی! اصن خطرناک رانندگی میکنی باباجان!
حالا مامانم: آره آره! تو مثه بابات رانندگی میکنی!
من حرفی برای گفتن ندارم
فک کنم تو بیمارستان مامان بابامو!! عوض کردن...
ادامه مطلب ...
اگر شبی از شبهای زمستان مسافری به امیدگرمای نگات به تو پناه اورد تنهاش نزار شاید در گرمترین روزهای تابستان به خنکی لبخندش محتاج شوی.
*
*
*
بارون و دوست دارم هنوز …چون تو رو یادم میاره حس می کنم پیش منی …وقتی که بارون می باره … دریاب . بازم تنهام .
*
*
*
آخرین شعر مرا قاب کن و پشت نگاهت بگذار تا که تنهاییت از دیدن آن جا بخورد و بداند که دل من با توست…….در همین یک قدمی! ادامه مطلب ...
همیشه نباید زد . . .
گاهی اوقات هم باید خورد “ حرف ها را ” . . .
*
*
*
گاهی اوقات دلم میخواهد خرمایی بخورم و برای خود فاتحه ای بفرستم ؛ شادیش ارزانی کسانی که رفتنم را لحظه شماری میکردند !
ادامه مطلب ...