هر شعر گریز از یک گناه بود
هر فریاد گریز از یک درد
و هر عشق گریز از یک تنهایی عمیق
افسوس که تو هیچ گریزگاهی نداشتی
بر سر مزرعه ی سبز فلک
باغبانی به مترسک می گفت :
دل تو چوبین است
و ندانست که زخم زبان دل چوب هم می شکند
بجز دستت ندارم یار دیگر
بجز آیینه بازی کار دیگر
چو بستی چشم را آیینه بشکست
نگاهم کن فقط یک بار دیگر
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
کاش دنیا یک بار هم که شده
بازیش را به ما می باخت مگر چه لذتی دارد
این بردهای تکراری برایش؟
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثری نیست
بگذار که درها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست
چندان هم دور نیستی
فقط به اندازه ی یک نمی دانم از من فاصله گرفته ای !
آری ، “نمیدانم” کجایی ؟
اگر نسیمی شانه هایت را نوازش کرد
بدان آن هوای دل من است که به یادت می وزد
حالا اشک ها هم شبیه تو شده اند
گریه که می کنم نمی آیند
من !
مثل بادکنکی به دست کودکی
هرجا می روی با یک نخ به تو وصلم
نخ را قطع کنی ، می روم پیش خدا