خــوب ِ مــن همین جا درون شعرهایم بمان
تا وسوسه یِ دوستت دارم هایِ دروغینِ آدم ها
مرا با خود نبرد به سرزمین هایِ دورِ احساس
من اینجا هر روز با تـو عاشقی می کنم بی انتها
شعرِ من بهانه ایست برای مـا شدن دست هایمان
تا تکرارِ غریبانه یِ جدایی را شکست دهیم
تمام تنم می سوزد از زخم هایی که خورده ام
دردِ یک اتفاق که شاید با اتقا قِ تـو
دردش متفاوت باشد ویرانم می کند
من از دست رفته ام ، شکسته ام ، می فهمی ؟
به انتهایِ بودنم رسیده ام
اما اشک نمی ریزم
پنهان شده ام پشتِ لبخنـدی که درد می کند
و امان از این بوی پاییزی و آسمان ابری
که آدم نه خودش میداند دردش چیست
و نه هیچ کس دیگر
فقط میداند که هرچه هوا سردتر می شود
دلش آغوش گرم می خواهد
من آنقدر خواستمت که نخواستنت را ندیدم
تو آنقدر نخواستی که هیچ چیز از من ندیدی
روزی می رسد که با لبخند تو بیدار می شوم
این روز هر زمان که می خواهد باشد
فقط باشد
قسم به روزی که دلت را می شکنند
و جز خدایت مرهمی نخواهی یافت
آنکه خود مرحم قلب خرامان تو بود
بین که اینک خود نیاز مرحم است
با تو قدم زدن را آنقدر دوست دارم
که به جای خانه برای عشقمان جاده خواهم ساخت
جاتو هیچ کس نمی گیره توی این قلب حقیرم
اگه باشم توی قلبت ، بدون از خوشی می میرم
هر شب برو کنار پنجره تا ستاره ها ببیننت
و حسودیشون بشه که ماهشون مال منه