۱) گویند پدر و پسر را نزد حاکم بردند که چوب بزنند اول پدر را بر زمین انداخته و صد چوب زدند آه نکرد و دم نزد بعد از آن پسرش را انداخته و چون یک چوب زدند پدرش آغاز ناله و فریاد کرد حاکم گفت: «تو صد چوب خوردی و دم نزدی به یک چوب که پسرت خورد این ناله و فریاد چیست؟» گفت:« آن چوبها که بر تن میآمد تحمل میکردم اکنون که بر جگرم میآید تحمل ندارم»
۲) پدر و پسری مهمان حضرت علی(ع) شدند. بعد از غذا خوردن، حضرت علی(ع) برای آنها آفتابه و لگن و حوله آورد
تا دست خود را بشویند حضرت شخصاَََ نزد پدر رفت و آب ریخت تا دستش را بشوید. او خجالت کشید و عذر خواهی میکرد، ولی حضرت علی(ع) با اصرار دست او را شست.
سپس علی(ع) آفتابه و لگن را به پسرش محمد حنفیه داد و فرمود:
دست این پسر مهمان را بشوی. آنگاه فرمود:«اگر این پسر تنها بود، دستش را خودم میشستم اما خداوند دوست دارد آن جا که پدر و پسری هر دو حاضرند، بین انها در احترامات فرق گذاشته شود.»